جاده

نادر ساعي ور
saei74@yahoo.com

"اون زن اگه وفا داشت، اين بلا رو سرت نمي آورد. مگه تو چي كارش كردي؟ تا گفت راننده ها بهش متلك مي گن، يه ماشين براش خريدي، دو سه بار تلفن خونه اشغال بود، خانم مونده بود پشت خط، رفتي براش موبايل خريدي. به دل نگيري ها... اما اين آتيشيه كه خودت ريختي رو سرت! اگه داره باهات بد تا مي كنه، تقصير خودته. من نمي گم زن كنيزه، اسيره، يا هزار تا كوفت و زهر ماري كه زنت پشت سرم ليچار مي بنده، اما پسرم، هر چيزي به حدش. مگه ما زن نبوديم؟ دل نداشتيم؟ اما خب... تو كار خدا كه
نمي شه اما آورد. حتما يه حكمتيه كه زن بايد گوشش به حرف مردش باشه ديگه... من خودم زنم، زنها رو خوب مي شناسم. هر چي بهشون بدي بيشتر مي خوان. اصلا مي دوني چيه؟ زن جماعت چوب شوهر نخوره روزگار به كامش نيست. قديم ها شوهرها دست به كمرشون خوب بود، الان اخم و تخم مي كنن و روزه سكوت مي گيرن. بدت نياد، تو فقط اين رو نداشتي. هر چي زنت گفت ، گفتي چشم. بله ي شوهر زن رو پر رو مي كنه.همه ي اين ها رو همون وقتها كه مي خواستي با اين پتياره دست تو دست بذاري بهت گفتم. يادته؟ حالا هم دير نشده. با يكي ديگه رو هم ريخته؟ خب بريزه، چه بهتر... مگه چه گهي بود؟ اگه بچه مچه اي تو كار بود كه الان خدا رو هم بنده نبود. برگرد پسرم... جووني نكن! خودم آستين بالا مي زنم، برات زن مي گيرم مثل تيكه ماه! فكر نكني بيوه اي، سني ازت گذشته، نه جونم... همين رحيم آقا، پسر خاله منير، مي دوني چند سالشه؟ چهل و هشت سالشه! همين دو هفته پيش عقدش بود. دختره بيست سالشه! مثل هلو! حالا زنت فيلش ياد هندستون كرده؟ خب يه لگد بزن در كونش بره گم شه. هرچي هم برده كوفتش بشه. فقط يه شكايت كوچيك مي كني ، فردا پس فردا كه افتاد به گدايي هوايي نشه تيغت بزنه. برگرد غيابي طلاقش بده. من با " سماواتي" صحبت كردم. اونم مي گه از هر طرف نگاه كني زنه مقصره. مگه
نمي گي مي خواد با اون مرتيكه عروسي كنه؟ خودش هم كه زير گند و گهي كه بالا آورده نمي زنه. خب ديگه چه مرگته؟ تو رو خدا ديگه نگو دوستش داري. اون بغل يه مرد ديگه خوابيده! مي فهمي يعني چي؟ مجنون هم بود الان تشنه ي خون ليليش بود. حالا مرده شور احساس تو رو ببره، ناموس ما لكه دار شده! امير... امير.... حرفامو مي شنوي؟ با توام... اونجايي؟..."
بود و نبود. انگشتش را روي دگمه ي قرمز فشار داد و امير اميري را كه بر سرش
مي ريخت قطع كرد. وسط پاييز كسي هوس گردش در جنگل هاي شمال نمي كرد. كافه سوت و كور بود و تنها گربه ي خال خالي چاقي ، خودش را به پاهاي امير مي ماليد تا او را متوجه خودش كند و خلوت دلگير كافه! فندك زنش را از روي ميز برداشت و اسكناس مچاله شده اي را روي ميز، روبروي كافه چي ساكت و منگ انداخت. سوار پاترول شد و دوباره به جاده زد. به اندازه كافي معطل شده بود تا زارا آن قدر فاصله بگيرد كه در انتهاي هيچ پيچي از اين جاده هاي پيچا پيچ، نتواند حتي شكل مبهمي از يك رنوي سفيد ببيند.
رفتن به دنبال زني كه خيانت كرده بود، حالا به هر انگيزه اي، وضعيتش را بسيار مبتذل و خودش را بي نهايت افسرده مي كرد. هيچ وقت يك مرد غيرتي و ناموسي نبود و حال و حوصله ي ديدن هيچ فيلم فارسي را نداشت. به خاطر هيچ متلكي كه معمولا به زارا
مي پراندند ، با كسي در گير نشده ، عجيب اين كه خوشي شيطاني ملموسي زير پوستش دويده بود. چون فكر مي كرد هر مردي به زني در كنار شوهرش متلك مي گويد، ريسك بزرگي مي كند و معمولا ريسك هاي بزرگ، انگيزه هاي بزرگ مي طلبد. زارا زيبا و جذاب بود و البته به طرز ترسناكي ، نگاه وحشي داشت. كم تر تحت تاثير قرار مي گرفت و اگر قرار بود از آن نگاه هاي ثابت و عميق در چشمان كسي بيندازد، امير كه جاي خود داشت، كمر هر مردي را مي شكست. ( خاطره ي آن نگاه جادويي زارا!)
گوشي را برداشت و دگمه ي سبز را فشار داد تا گوشي آشناترين شماره اش را در بين شبكه هاي به هم پيچيده اش مرور كند.
" هنوز دنبالمي؟"
خاطره ي آن صداي جادويي زارا!
" مسير خوبيه... داشتم فكر مي كردم ما اين همه سال تو شلوغي غربت دنبال چي بوديم؟ همه چي تو همين شمال خودمون هست!"
قافيه را باخته بود!
"مي خواي چي كار كني؟ چاقو داري؟ ... يا مي خواي مثل فيلم ها با هفت تير كار رو تموم كني؟"
بازي را شروع كرده بود يا واقعا خونسرد بود؟
"فندكت رو جا گذاشته بودي... ور داشتم."
پيچ تند بود و امير مجبور شد فرمان را يك دور كامل بچرخاند.
"تو هم رفتي همون كافه؟"
نه با تعجب، بلكه با اطميناني اهريمني حرف مي زد. انگار تقدير امير را با كلمه كلمه ي حرفهايش رقم مي زد.
"نشستم پشت همون ميز چوبي كهنه"
آويزان شدن فقط مال زنها نيست.
"گربه رو هم ديدي؟"
" من عاشق گربه هام. بدجوري خودش رو لوس كرده بود."
دروغ مي گفت. قبل از زارا هيچ گربه اي را لمس نكرده بود. همه چيز با زارا شروع شده بود.
"دروغ گو..."
" دروغ نمي گم. هيچ فكر كردي اين دو روزه "ملوس" تنهايي تو خونه چي مي كشه؟ از گشنگي نميره خوبه!"
" تو يه دروغ گوي ناشي هستي... گفتي سه روز پيش اين صاحب مرده رو تعميرش كردي. اما باز هم تو اين سينه كش افتاده بود به پيسي. جون كندم آوردمش تا اين بالا."
" براي رنو سخته از اين سر بالايي ها بالا بره."
مردها هميشه در برابر زنها نقاب نازكي از روشنفكري به چهره مي زنند. اين اتفاق خارج از اختيار آنها مي افتد.
"شارژ موبايلم داره تموم مي شه..."
كرشمه ها و اداها و نازها...
"بذار شارژ بشه"
" آره... اين كارو مي كنم. آخه قراره بهم زنگ بزنن."
امير آهسته پايش را از روي پدال گاز برداشت.
"مي دونه كجايي؟!"
" چرا كه نه. مي دونست كارو دارم تموم مي كنم. منتظرمه. اما نمي خوام پايان قضيه مثل رمانهاي قرن نوزدهمي بشه. اون خيلي خره. با دو سه كلمه آتيشي مي شه و ..."
وصداي كركننده گوشي موبايل. قطع ارتباط.
فندك زارا، سيگار ديگري براي امير روشن كرد. بيست و هشت سال تنها زندگي كردن و هفت سال همراه زارا با همه ي خوشي ها و ناخوشي هايش زندگي مشترك داشتن و حالا در سي وپنجمين سال زندگي نفر سومي را هم به عنوان رقيب پذيرفتن. عميقا به سيگار مك مي زد و كام مي گرفت.
اين مرد كيست؟ چرا مي تواند زارا را بيشتر از امير خوشحال كند؟ فقط چون به خاطر زارا با ديگران درگير مي شود، آنها را به مشت و لگد مي گيرد، حالا بايد صاحب قلب و روح زارا هم مي شد؟ مگر اين بازي ها سال ها پيش از مد نيفتاده؟ آيا امير اشتباه كرده بود؟ چرا فكر كرده بود كه زارا از مردان متين و خونسرد خوشش
مي آيد؟ بايد از خود زارا بپرسد. اما غرور ذاتي امير مانع مي شد تا پشت خط فاسق زنش باشد.
به راحتي مي توانست خودش را به زارا برساند. كافي بود كمي بيشتر به پدال گاز فشار آورد. مي توانست مثل يك مرد واقعي، زارا را در خم يكي از همين پيچها گير بيندازد، مچ دستش را بگيرد و كشان كشان تا خانه ببردش، چند روز در زيرزمين زندانيش كند و چند كشيده حسابي دم گوشش بخواباند. آيا با همه ي اين ها زارا عاشقش مي شد؟ دست از خيانت مي شست؟ شايد... اما تكليف بقيه روزها چه بود؟ سالهاي بعد از آن! چگونه مي توانست به چهره ي زارا نگاه كند؟ او را ببوسد و چگونه زبان در دهانش مي چرخيد تا باز هم به او بگويد " دوستت دارم؟"
نه! از روبرو شدن با زارا مي ترسيد. نمي خواست قيافه ي شكسته و پشيمان زارا را ببيند. زارا هميشه در اوج بود. حالا هم بايد در اوج مي ماند. پس چرا برنمي گردد؟ چرا دست از تعقيب زارا بر نمي دارد؟ همه ي اتفاقات به صورت غيرارادي پيش
مي رفت. مگر كدام بند از اين داستان به اختيار امير اتفاق افتاده بود؟ كدام لحظه باب ميلش پيش رفته بود؟ حتي لحظه ي شروع هم آن طور كه امير پيش بيني كرده بود اتفاق نيفتاد. پيام بسيار كوتاهي كه زارا با رژ لب روي آيينه ي اتاق خواب نوشته بود، بوي شوم اتفاقي را كه امير مدتها قبل آن را شنيده بود در فضاي اتاق و بين لحاف و تشك تخت خواب دو نفره شان پخش كرد. ديگر كتمان، حماقت بود.
با اولين تماس كوتاهي كه با مادرش داشت، همه چيز ناگهان در چرخه ي ابتذالي زجرآور افتاد. حادثه براي شانه هاي امير سنگين بود. اي كاش مردها فقط نيمي از تواني را كه نشان مي دهند داشتند.
"سلام مامان..."
"سلام... چيه...چي شده؟"
"مامان... تو نمي دوني زارا كجا رفته؟"
"زن توئه از من مي پرسي؟"
"آخه..."
"ها...چيه؟...چرا لال شدي؟"
"يه چيزهايي نوشته و رفته... طوري كه انگار ديگه بر نمي گرده"
"آخ آخ آخ... بالاخره كار خودش رو كرد؟"
چقدر اين زنها همديگر را خوب مي شناسند!
× × ×
زن دست تكان مي داد. اما مرد، زير كاپوت پيكان قراضه، مشغول بود. وقتي امير كنار آنها توقف كرد، مرد و زن همزمان توضيح دادند كه نيم ساعتي هست كنار جاده معطل مانده اند. به نظر مي رسيد تعطيلات پاييزي آنها به هم ريخته است.
× × ×
موبايل امير زنگ زد و او دگمه ي سبز را فشار داد.
" سلام..."
عادتش بود. زارا خيلي سعي كرد به او ياد دهد كه قبل از هر حرفي بگويد "الو...". اما او هميشه مي گفت "سلام..."
"باز هم كه گفتي سلام."
"يادم نبود...."
"پيدات نيست."
"مگه منتظرمي؟!"
"پنچر كردم. حدس مي زدم اين رنو دلش پيش توئه. "
"اما سندش به نام توئه"
" پولش رو تو دادي. مي خواي همين جا بذارم برم؟"
"كجايي؟"
"پشت همون تپه اي كه روش دكل داره. پنچر گيري رضا خوش مرام."
"پول همرات هست . مي خواي برو من حساب مي كنم."
"مثل اين كه هنوز اين داستان باورت نشده! حالا ديگه من يه جورهايي زنت نيستم."
باورش سخت بود. مي فهميد و نمي فهميد. هفت سال بغل هم خوابيدن. حرف هاي مگو را با جادوي تخت خواب دو نفره به هم گفتن و لخت در مقابل ديدگان هم نشستن و از رفتارهاي آشنايان حرف زدن. حالا همه چيز بايد در پيچ اين جاده هاي پيچ در پيچ ناگهان فراموش مي شد. به همين راحتي! لازم بود فندك زارا سيگار ديگري براي روشن كند.
"نگفتي چرا بهم نرسيدي"
"دارم آهسته مي يام"
"مي دونم... دو دلي. هميشه اين جوري بودي. بايد يكي هلت مي داد. مي دونستي اين اولين باره كه مي خواي تنهايي يه كاري بكني؟!"
"تنها نيستم."
"ا... مسافر داري؟"
"نه.. دارم يه ماشين رو يدك مي كشم. مونده بود تو راه. صاحبش هم توشه."
"ديدي... حداقل اين آخري رو دلم مي خواست تنهايي تموم كني. چشمم به جاده است. منتظرم."
قطع كرد. بي هيچ كلام ديگري. عاشق همين قاطعيت زارا بود. وقتي مي خواست كاري بكند، ديگر دل دل نمي كرد.
تپه روبرويش بود و دكل هاي استوار پيام هاي تلفني را منتقل مي كردند. همان جا توقف كرد. پياده شد و به بهانه اي به همراهانش توضيح داد كه بايد چند دقيقه اي منتظر شوند.
" نمي تونم هم سيگار بكشم و هم رانندگي كنم."
زن دم گوش مرد پچ پچي كرد و امير فرصتي يافت تا پك عميقي به سيگارش بزند و به گياهان سبزي كه با زردي پاييز هم آغوش شده بودند بنگرد. مرد و زن با بازي
كودكانه اي به پشت درختان خزيدند تا از ديدرس امير به دور باشند. حتي نمايش خوشبختي را هم هاله اي از حجب و حياي بي مورد از ما دريغ مي كند. امير دستمالي برداشت و براي پاك كردن چراغ هاي جلو، تا كنار سپر اتومبيل پيش رفت و همان جا زانو زد. يك لحظه بي اختيار به ته دره چشم دوخت . مرد و زن به هم چسبيده بودند و دهان آنها در كنار گوششان قرار گرفته بود. نزديكترين فاصله اي كه يك نفر مي تواند با كسي حرف بزند. اين تابلو فقط بين دو عاشق اتفاق مي افتد. حتي مادران هم حرفهايشان را رودررو به فرزندانشان مي زنند. زيرا فقط رازها را بايد با كمترين فاصله در ميان نهاد و مادران با بچه هايشان رازي را در ميان نمي گذارند.
راستي وقتي مرد و زني از هم جدا مي شوند تكليف رازها چه مي شود؟ احتمالا فقط خاطره اي از آنها مي ماند و بس! اما خاطرات به تنهايي قادر نيستند بار اين زندگي را به دوش بكشند. خاطرات را نمي توان بوسيد، نمي شود با آنها عشق بازي كرد و زمستان كه رسيد برايشان پالتو پوست و چكمه ي ساق بلند خريد. خاطرات حتي قادر نيستند حلقه اي را كه بسيار عزيز است در انگشتانشان نگه دارند.
مرد، زن را با بوسه اي طولاني غرق در شهوت بي مهاباي عرياني مي كرد و دست زن براي تقاص همين لذت زير پيراهن مرد مي سريد . چه صحنه ي باشكوهي! امير نگاه
مي كرد و تنها حسرتي باقي بود كه مزه ي تلخ تنهايي مي داد. خوشبختي ليز و فرار است. يا بايد در آن غرق شد، تمامي آن را به درون كشيد و يا تقدير آن را با خوشونتي خطرناك خواهد قاپيد. مرد آتش گرفته بود و بازي ديوانه وار زن شروع شده بود. مرد دست دراز مي كرد به طرف سينه هاي زن و زن دست او را پس مي زد. خنده ي اكسيژنيش را به طرف مرد مي دميد و باز با انعطافي شهواني كه به كمرش مي داد، پشت درختي به عشوه و ناز قايم مي شد. مرد باز به طرفش مي جهيد و بازي از نو آغاز
مي شد. بازي... بازي... و بازي!
خدايا... مردها هميشه بچه هاي تخس زنها باقي خواهند ماند!
امير يادش نمي آمد در عمرش از اين چشم چراني ها كرده باشد.
× × ×
"چي كارش كردي خانم... زوارش در رفته! "
"زاپاس نداشتم، مجبور شدم از بالاي تپه با همين بيام."
رضا لاستيك باد كرده را داخل تشت پر آب فرو برد. باز سوراخي ديگر و هوايي كه به شكل حباب به سرعت خودش را به سطح آب مي رساند. مي تركيد و در درياي عظيمي از دوستانش گم مي شد.
" نه... اين لاستيك ديگه به درد نمي خوره"
" خب يه لاستيك ديگه بندازين"
" لاستيك هاي ما دست دومه ها..."
فقط يك احمق بايد فكر مي كرد كه در مغازه كهنه و به هم ريخته ي رضا خوش مرام،
مي توان جنس تازه اي پيدا كرد.
"تا شهر مي رسونه؟"
"اختيار داريد خانم. درسته دست دومه... اما اصل خارجه! تازه... بي خيال لاستيك. اونقدر معرفت داريم نذاريم خانمي به خوشگلي شما، وسط دار و درخت تنها بمونه."
"زارا" به اندازه ي كافي عمر كرده بود تا مردها را فقط با طرز نگاهشان بشناسد. به تجربه مي دانست، جزو آن دسته زناني است كه هر مردي او را تنها ببيند، حتما
خواسته اي دارد. اگر اصيل زاده بودند، مودبانه طلب عشق مي كردند و اگر صداقت گفتارشان بيشتر بود، طلب سكس! شايد براي همين بود كه بيست سال بيشتر نداشت كه با امير ازدواج كرد. بله... يادش مي آمد كه از زير نگاه بودن، خسته شده بود. كالايي كه هر كسي قيمتي رويش مي گذاشت. وقتي فاميل دور هم بودند، از زيبايي و اندام او تعريف
مي كردند. انگار از پيراهن هاي مدل جديدي حرف مي زدند كه فروشنده ها به بازار آورده بودند. در حقيقت هيچ كس "زارا" را نمي ديد. هر كس به فراخور آن چه كه نداشت، از زارا تعريف مي كرد. دختر خاله اش، كه در آن سن كم بيست كيلو اضافه وزن داشت، عاشق كمر باريك زارا شده بود و وظيفه ي خودش مي دانست كه اين كشف خود را به همه ي فاميل ابلاغ كند. انتظار داشت كه زارا از اين كارش خوشحال شود. زارا
مي توانست نگاههاي شهواني پسرهاي فاميل را بر روي اندامش حس كند. به وضوح، دخترهاي فاميل حسوديش را مي كردند. اما زارا، بدجوري از قرار گرفتن در كانون توجه، خسته بود. روي اولين خواستگاري كه غريبه بود- و او را نه به خاطر اندامش، بلكه به خاطر حرف زدنش – پسنديده بود، به صورت جدي فكر كرد و شش ماه طول نكشيد كه با امير در يك بستر خوابيد. امير او را از روي صفحه ي تلويزيون كشف كرد. تهيه كننده ي تلويزيون بود، و هنگام مونتاژ تصاوير گزارشها، كه همكارش از سطح شهر تهيه كرده بود، مسحور بيان و صداي زارا شده بود. چند روز بعد امير زارا را پيدا كرده بود و با او طرح دوستي ريخته بود و...
"اگه عجله ندارين مي تونين امشب اين جا بمونين. پايين دره يه امامزاده است. مي ريم اونجا رو هم نشونتون مي دم."
همه ي مردها مي دانند كه هر زن خوشگلي، اگر مردي كنارش نباشد حتما ريگي به كفشش است. زنان خوشگل حق تنها بودن ندارند.
"شوهرم منتظرمه. تا نيم ساعت ديگه بايد پيشش باشم."
× × ×
"شما هم مي خورين؟"
" نه... ممنون!"
" خوشمزه است. جنگليه."
" ممنون. اهل آجيل وتنقلات نيستم"
"نكنه مثل من تنبلين؟ اين فندق ها هنوز نرسيدن. بايد اول اونا رو از توي غنچه شون بيرون كشيد. بدجوري به غنچه مي چسبن."
امير سيگارش را تازه خاموش كرده بود. فكر مي كرد كه كار زارا حتما در اين مدت تمام شده!
" شايد فكر مي كنين به زحمتش نمي ارزه . نه؟"
" راستش من امتحان نكردم. ولي معمولا بعد از سيگار فقط چايي مي چسبه"
" زنم قلقش رو از يه زن محلي ياد گرفت. نگاه كنين چه راحت مغز فندق ها رو در
مي ياره"
زن در چند قدمي آنها، فندق ها را روي تكه سنگي مي گذاشت و با سنگ ديگري به
نقطه ي خاصي از آنها مي كوبيد. فندق ها درست از وسط نصف مي شدند و مغز آنها روي زمين مي افتاد.
" مي خواين براتون بيارم؟"
" نه. ديگه بايد بريم. ديره!"
"ببخشيد... شما مجردين؟"
اين مرد ديگر پا را از حد خودش فراتر مي گذاشت. شايد مي ترسيد. هميشه مردان مجردي كه سني از آنها گذشته، يك خطر جدي براي مردان متاهل محسوب
مي شوند.
" نه. زنم منتظرمه. بايد تا نيم ساعت ديگه پيشش باشم."
پاترول به راه افتاد در حالي كه پيكان قراضه را با بي ميلي شديدي يدك مي كشيد. امير سيگار ديگري روشن كرد. از احتمال اين كه همراهانش او را در حين رانندگي با سيگار ببينند، نمي ترسيد. چون ديگر احترام سابق را به آنها در خودش احساس نمي كرد. وقتي مرد احساس خطر كرد، حس بدي از تحقير به امير دست داد. بار سنگيني را پشت خودش احساس مي كرد. به هر بهانه اي مي خواست از دست اين زوج خلاص شود. در آيينه براي لحظات زيادي، روي چهره ي زن تمركز كرد. مي خواست بداند چه چيزي در چهره ي او بايد امير را وسوسه كند، تا از دست شوهرش بقاپدش! زن آرايش غليظي داشت. دندانهاي سفيدش كه بيشتر مواقع به تمامي بيرون بودند، كنتراست شهواني با
چهره ي گندم گونش ايجاد مي كرد. درخشندگي چشمهايش و شيطنت خفته در آنها به خصوص وقتي آنها را جمع مي كرد، مي توانست دستور قاطعي به اندام هاي جنسي هر مردي بدهد. زن نيز متوجه نگاههاي تيز امير شده بود. در حالي كه به حرفهاي شوهرش عكس العمل نشان مي داد، اما بازي خطرناكي را هم با امير شروع كرده بود. چشمها در زندگي زنها نقش زيادي ايفا مي كنند. آنها مي توانند تنها با همين اندامشان در آن واحد به جاي چند نفر زندگي كنند. اين مسئله در جمع هاي دوستانه بيشتر مشهود است. در حالي كه با نفر روبرويي خود حرف مي زنند- كه معمولا شوهر آنهاست – در عين حال چند داستان را به طور موازي با چند نفر ديگر شروع كرده اند. قدرت تغيير احساس آنها در چنين صحنه هايي اعجاب انگيز است. با يك نفر تازه آشنا شده اند. هنوز حركاتش را تاويل مي كنند. با ديگري در حال متاركه هستند و...
و در بستر همه ي اين داستانها، حرفها و حركات شوهرشان است، كه خود در دنياي ديگري، داستان ديگري را پيش مي برد.
زارا در ذهن امير چندان زنده بود كه جسارت تجربه ي تازه اي را به او نمي داد. حالا به بالاي تپه و كنار دكل ها رسيده بودند. امير از سرعت پاترول كاست. آن پايين، چند مغازه كنار هم چيده شده بود. بر در يكي از مغازه ها لاستيكي آويزان بود. اما رنوي سفيد رنگي در اطراف آن ديده نمي شد. امير نفسي تازه كرد و از تپه سرازير شد.
× × ×
آمپر بنزين در آن قسمت كوچك قرمز، به ته چسبيده بود. "رضا خوش مرام" گفته بود كه يك پمپ بنزين در ده كيلومتري مغازه ي او هست و خيال زارا را راحت كرده بود. متصدي پمپ، باك را پر كرد و براي گرفتن پول كنار زارا آمد.
"ببخشيد خانم...."
زارا نگاهش را از كيفش كه به دنبال اسكناس ها در آن مي كاويد، گرفت و به متصدي نگاه كرد. متصدي با آن لباس روغني و چركش، به تابلوي عدم استعمال سيگار در پمپ بنزين اشاره كرد و زارا كه از پشت دود سيگار به زحمت تابلو را مي ديد، اسكناس را در كف دست متصدي گذاشت و گفت:
" اگه قرار بود اتفاقي بيفته تا حالا افتاده بود"
گاز داد و پمپ بنزين را با خطر هاي نهفته در مخازنش ترك كرد. نگاه متصدي به اتومبيل سفيد رنو خيره مانده بود كه از پمپ دور مي شد.
زارا تا سيم شارژ را بيرون كشيد موبايلش زنگ زد. شماره آشنا بود.
"الو..."
"سلام..."
"دير كردي. تو پنچر گيري منتظرت بودم"
"كاري پيش اومد. يه كم معطل شدم."
"هنوز تو مسيري؟"
"آچار چرخت يادت رفته بود. مونده بود پنچر گيري. ور داشتم"
"ا... پس اين دفعه اگه پنچر كنم حتما بهم مي رسي"
"... زنگ زد؟!"
زارا مكث كرد. در برنامه اش نبود كه امير را بيش از اين زجر دهد. مي خواست از او جدا شود. اما نه با كينه و دشمني! دلش مي خواست تا آخر عمر امير را در كنارش به عنوان يك دوست داشته باشد. نمي توانست به خودش دروغ بگويد. هنوز ته دلش با او بود. حتي با دوست تازه اش هم در مورد امير حرف زده بود. شرط كرده بود كه ارتباطش را با امير قطع نخواهد كرد.
" هنوز دوستات پيشتن؟"
"اونا دوستاي من نيستن."
"خب تا حالا حتما باهم دوست شدين... چه جورين. اهل بگو و بخندن؟ يا مثل خودت لال موني مي گيرن و فقط نگاه مي كنن؟"
"با خودشون باشن بيشتر بهشون خوش مي گذره. دنبال مزاحم نيستن. فكر مي كنم زن و شوهرن!"
"ا... پس خيلي باحالن! هي ... چشم چروني نكني ها... مي دوني كه حسوديم مي شه."
زارا خنديد و امير نگاهش را از آيينه گرفت و به جاده دوخت.
"نگفتي زنگ زد يا نه؟!"
خدايا... اين مرد چه اصراري به عذاب كشيدن داشت.
"خيلي دلت مي خواد بدوني؟"
"آره"
"فكر مي كني پا پس كشيده؟ هنوز اميدواري. نه؟"
"مي خواي به پات بيفتم؟"
" فقط مي خوام عاقل باشي. از همون راهي كه اومدي برگردي بري."
" نمي تونم. اين جوري احساس مي كنم نقشم رو كامل ايفا نكردم. فكر مي كنم هر كاري از دستم بياد بايد انجام بدم. مي فهمي كه... به خاطر فرار از عذاب وجدان و اين حرف ها..."
"بذار بي سر وصدا همه چي تموم بشه. اين به نفع هر دومونه."
" من عاشقتم. برگرد. انگار هيچ اتفاقي نيفتاده"
"داره جالب مي شه. خيلي وقته از اين حرف ها نگفته بودي."
" قبول مي كنم كوتاهي كردم. جبران مي كنم. خواهش مي كنم برگرد."
امير يادش نمي آمد كي چنين التماسي كرده بود. هميشه ي عمر، نه غرور، بلكه بي تفاوتي ذاتيش باعث شده بود كه رفتارش رنگي از خود بزرگ بيني كاذب به خودش بگيرد. اما دليل اصلي، شخصيت آرام و رفتار كندش بود. هيچ وقت عكس العمل آني بروز نمي داد.
" من تصميم خودم رو گرفتم. بهتره اين آخرين برخوردت هم متين و عاقلانه باشه. همون طور كه هميشه دوست داشتي باشي."
بوق متقاطع اتومبيل همراهش، تصوير زارا را براي لحظه اي از ذهنش زدود. در آينه به همراهانش نگاه كرد. مرد انگار مي خواست مطلب مهمي را به او بگويد. اشاره مي كرد كه توقف كند.
"انگار جاده شلوغ شده"
" بوق اين ماشينيه كه يدك مي كشم. مثل اين كه مشكلي پيش اومده. بهت زنگ مي زنم."
" به حرف هام فكر كن"
" تو هم به من فكر كن."
امير توقف كرد. مرد سريع خودش را به او رساند.
" مي بخشي... اين پمپ بنزين انگار يه تعميرگاه داره. اگه لطف كني همون جا ما رفع زحمت مي كنيم."
امير اتومبيل را تا روبروي تعمير گاه كشيد و بعد از تعارفات معمول باز هم تنها شد.
× × ×
نيم ساعتي بود كه امير موفق به برقراري تماس با زارا نمي شد. حالا ديگر به شهر رسيده بود. مغازه هايي كه فقط براي گردشگران جنس مي فروختند، كركره هايشان را كشيده بودند. وسط ظهر بود. امير با اين كه صبحانه هم نخورده بود، ولي اشتها يي نداشت. ترس از دست دادن زارا بدجوري فكرش را مشغول كرده بود. فكر مي كرد اين ماجرا تا ظهر دوام نمي آورد. بخش خوش بين مغزش صبح به او گفته بود كه زارا فقط مي خواهد تهديد كند. حتي برنامه ريخته بود كه ناهار را با زارا بخورد و اگر او خواست چند روز را باهم در آبهاي گرم و خلوت شمال بگذرانند. بله... فكر مي كرد اين اواخر به زارا بي توجهي كرده. با كارش درگير شده و وظايف يك شوهر را به خوبي انجام نداده. هميشه از اين اختلافات بين زن و شوهرها به وجود مي آيد. امير چند دور در شهر زد. از وقتي به شهر رسيده بود بخش خوش بين مغزش بد جوري از كار افتاده بود و حس خفگي به او دست مي داد. قبلا چند بار به اين شهر آمده بود. با زارا، مادرش و دوستانش! اما بيشتر از همه با زارا به او خوش گذشته بود. اين سرنوشتش بود كه هميشه در حضور يك زن به آرامش مي رسيد. موبايل خط نمي داد و بيشتر كلافه اش مي كرد. حس غريبي به او
مي گفت كه زارا پيش تراز اين شهر نرفته است. حالا به روبروي هتلي كه با زارا در آن خوابيده بود رسيد. شايد زارا مي خواست او را متوجه روزهاي خوش گذشته كند. دوران نامزدي. امير تنها با چند سوال ساده از رسپشن هتل متوجه واقعيت تلخي شد. زارا را از دست داده بود. بالاخره اين جاده هاي پيچ در پيچ زارا را از او گرفته بود. بايد به عقب برمي گشت. بايد تا آخرين نقطه اي كه موبايل خط مي داد بر مي گشت تا ببيند كه در كدام نقطه ي جاده زارا را گم كرده است. به سرعت از شهري كه خفه اش مي كرد در رفت. به سمت جنگل زرد مي راند و موبايلش را روي سينه ي اتومبيل گذاشته بود. ده دقيقه ي بعد، دو خط كوچك سياه روي صفحه ي مونيتور موبايل ديده شد. امير ترمز كرد. عقب تر رفت و درست نقطه ي تولد اين خطوط را پيدا كرد. پياده شد و به اطراف نگاه كرد. سكوت را فقط جيك جيك گاه به گاه پرنده اي كه از سفر طايفه اش جا مانده بود،
مي شكست. يك جاده ي خاكي انحرافي، گل و لاي را چند متري روي جاده ي اصلي كشيده بود. امير با دقت به خطوط ايجاد شده روي اين گل ها توجه كرد. باريك بودند و تازه. حتي چند نقطه از آن هنوز خشك نشده بود. امير سريع سوار پاترول شد و به جاده ي انحرافي پيچيد. هر چه جلوتر مي رفت، انبوه درختان در دو طرف جاده بيشتر مي شد. امير كمي از سكوت و بكري فضاي بين درختان ترسيده بود كه موبايلش زنك زد. زارا بود.
"بالاخره پيدام كردي؟"
" كجايي؟"
" من از اين بالا خوب مي بينمت. مواظب باش اونجا يه دست انداز بدي هست!"
امير بالا پريد و افتاد روي صندلي! سرش به سقف خورد. موبايل از دستش افتاد و مجبور شد توقف كند. سريع موبايل را از زير صندلي برداشت. اما تماس قطع شده بود. شماره ي زارا را گرفت. موبايلش خاموش بود. به اطراف نگاه كرد و بالاي تپه اي كه جاده به آنجا منتهي مي شد رنو را ديد. نفهميد تا كنار كلبه ي جنگلي با چه سرعتي راند. پاترول را كنار كلبه توقف كرد و پياده شد. زارا از پشت كلبه، آرام تا كنار امير آمد.
" مي دونستم نمي توني اون دست انداز لعنتي رو رد كني. من هم بدجوري افتادم توش! فكر كنم كمك هاش خرد شد!"
" مسئله اي نيست. مي دم تعميرش كنن."
" اومدي دنبال ماشين؟ چه جوري مي خواي ببريش؟"
" تو مي رونيش. با هم مي ريم."
"آه... نه! من نمي تونم برنامه ام رو به هم بزنم"
امير به كلبه نگاهي كرد.
"اون توئه؟"
" آره... خودم گفتم بيرون نياد. راستش از تو مطمئن نبودم"
" اگه دلت از شهر گرفته بود ... خب بهم مي گفتي. من هم يكي از روياهام زندگي كردن تو دل طبيعته."
" جنگلبانه. تنهاست. هيشكي اين اطراف نيست. فكر مي كنم اين منو بهتر مي بينه. خب... حالا مي خواي چي كار كني؟"
" راستش خودم هم نمي دونم. اگه تو بخواي برگردي، شايد به خاطر اين حماقتم كه اومدم دنبالت، هيچ وقت عذاب وجدان نكشم"
" اگه با تو برگردم، من دچار عذاب مي شم."
" فكر مي كردم اونقدر جرات داره كه خودي نشون بده."
" غير از اين كه بيشتر عذاب بكشي، فايده ي ديگه اي نداره."
سكوت، به نشانه ي طرد امير بود. امير دنبال بهانه اي براي صحبت مي گشت. حتي اين لحظه ها هم برايش غنيمتي شده بود.
" پس هيچ راه ديگه اي نيست. نه؟"
" نه. حداقل براي مدتي!"
" خب... نمي تونم بهت قول بدم كه هر وقت برگشتي، مي تونم در خونه رو روت باز كنم."
" شايد هم يكي تو خونه باشه كه مانعت بشه. حتي اگه خودت هم بخواي!"
" نمي دونم. فكر نمي كنم بتونم به همين راحتي با بي تو بودن كنار بيام."
" چرا امتحان نمي كني."
" انگار بدجوري تو دلت جا كرده. خيلي دلت مي خواد زودتر دكم كني."
" ما به اندازه ي كافي كنار هم بوديم. وقتي نتونيم همديگه رو خوشبخت كنيم، مجبور نيستيم زير يه سقف همديگه رو تحمل كنيم."
شايد بايد كار را روز ديگري پي گرفت. بعضي از اين روزها ذاتن با آدم سر نبرد دارند. امروز روز امير نبود. بي خود جان مي كند تا آفتابي را كه از مشرق به مغرب مي رفت، نگه دارد و اندكي مسير آن را به شمال يا جنوب تغيير دهد.
" وسايلت رو مي خواي؟ شايد لازمت بشه."
" ممنون مي شم"
امير آچار چرخ را به همراه فندك زارا روي كاپوت رنو گذاشت.
" باهام دست مي دي؟"
" مثل يه دوست!"
امير دست زارا را كه ناجوانمردانه سعي داشت سرد باقي بماند، در ميان دست گرمش فشرد.
"خداحافظ"
"خداحافظ"
بازهم امير از بالاي تپه به درون انبوه درختان سرازير شد. اما برخلاف انتظارش تنها بود. شكست به راحتي در ذهن امير جا گرفته بود. نااميدانه به آينده فكر مي كرد. به
خانه اش، زندگيش، مادرش و ملوس! مجبور بود ملوس را از خانه بيرون كند. هر چيزي كه نشانه ي بارزي از زارا بودند بايد نابود مي شدند. حس تولد تلخي سراسر وجودش را گرفته بود. زن ميان سالي كنار جاده ي خلوت دست تكان مي داد. لباس هاي محلي و
گونه هاي سرخش، رنگي از معصوميت به چهره اش بخشيده بود. امير توقف كرد و زن با لهجه ي محلي از او خواست كه گليم هاي دستبافش را بخرد. امير باز هم ياد زارا افتاد. زارا عاشق اين صنايع سنتي بود. همه ي خانه را پر از چوب و گوني كرده بود. خانه شده بود يك نمايشگاه. امير خاطره ها را دوست داشت. بدش نمي آمد از اين روز تلخ هم خاطره اي داشته باشد. نشانه اي كه با ديدنش به ياد تصميم بزرگي بيفتد كه براي شروع يك زندگي تازه گرفته! مردها هميشه خيلي زود به دنبال جايگزين مي افتند. يك زن
مي تواند جايش را به يك شي، حتي يك گليم بدهد. اما رنگي را كه امير دوست داشت بين گليم ها پيدا نمي كرد.
" مي بخشي مادر... بنفشش رو نداري؟"
زن دست و پا شكسته توضيح داد كه خواسته ي امير در كلبه ی اوست. مي تواند با او به كلبه برود و گليمي را كه امير مي خواهد به او بدهد. انگار آب داغي را روي سر امير ريختند. آب دهانش خشك شد. به كلبه كه تازه از كنارش آمده بود نگاه كرد. كاملا خالي و خلوت به نظر مي رسيد. زن از رفتار امير تعجب مي كرد. طولي نكشيد كه زن به همراه امير كنار كلبه بود. پياده شد. كليد انداخت و قفل در را باز كرد و به درون كلبه رفت. امير، به دنبال رنو همه ي كلبه را دور زد. تنها خط باريكي از لاستيك هاي رنو بر
جاده ي پشت كلبه بود. امير اصلا متوجه اين جاده نشده بود. جاده تازه از اين كلبه شروع مي شد. در ته دره، آن جا كه جاده دو باره در ميان انبوه درختان گم مي شد، امير براي آخرين بار رنو را ديد. زن گليم بنفش را آورد. خيلي سريع و با حرارت حرف مي زد. به نظر مي رسيد، امير را مشتري مناسبي يافته. هر چه در داخل كلبه بود بيرون ريخت. از كوزه ها ي گلي گرفته تا كلاه هاي مختلف كه خودش با حصير دوخته بود. امير به
جاده اي كه زارا را از او دور كرده بود نگاهي كرد و بعد به دقت لطافت گليم بنفش را با انگشتانش لمس كرد. اسكناسي به زن داد و با گليم، درختان زرد را با آن جاده هاي پيچ در پيچ ترك كرد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32897< 7


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي